به یاد موعود

  • خانه 
  • ورود 
  • تماس  

داغ افتاب

13 دی 1390 توسط سلیمی

 

 

 

ااین چندروز  به قدمت تمام عمر من در هستی گذشت .این چند روز پر از درد ،من گرم و سوزاننده ،داغ به دل  ودلی پر

از آتش خشم از آن بالا،در دل آسمان ،نگاه کردم ودرد کشیدم  ؛سوختم وشعله های تب دارم  زمین و زمان را سوزاند

سوزدل آب را شنیدم  وبا ناله های باد در صحرا ،آتش باریدم

من آفتابم !داغ وبی رحم !می سوزانم و می گدازم ! اما در عمق این شعله ها  ی سر کش ،دلی دارم که گاه وبی گاه  ،

سرخ  و بی قرار در انتهای افق می لرزد  .من آفریده شده ام تا آتش باشم  شعله بکشم وبا نفس های گرمم  هستی

را روشنی  ببخشم  می سوزم تا نور باشم .می گدازم تا بدر خشم …

من با این همه تب ،  این همه سوز ،این همه گداز  آه درنم از غم سنگینی است  که  این چند روز جگرم را به خون

نشانده است  .به من گفتند بتاب ومن تابیدم اما زیر تابش بی امان  گرمایم ، کاروانی  تشنه ،در آخر دنیا  انگار از نفس 

از افتاده بود.معبودا : اگرتو مرا  به ((لله یسجد من فی السماوات  والارض طو عا و کرها)) بند نکرده بودی ، چگونه می

توانستم آن قافله ی زنجیر بسته راتشنه ، تا تمام بیابان های تلخ  اسارت همراهی کنم ؟ چگونه می توانستم  بتابم 

وزن های  بی محمل وبیمار بی سایبان را با دست های داغم بیازارم ؟.

خدایا  من خورشید زمینم . اما آنقدر شرمنده ی شرمندگی زینب ،شر منده ی تب سجاد  وشرمنده ی عطش رفیه

هستم  که میدانم سر انجام روزی  طاقت طاعت از وجودم بیرون می رود  وسیاه خاموش درآسمان خلقت تو می

میرم . من نمی خواستم  پس از آن شب آخر طلوع کنم تا زمزمه های  عاشقانه ی حسین ویارانش  به نماز صبح ختم

شود  نمی خواستم بالا بیایم  وآن نماز ظهر خونین را با قیام عمودهای آهنین  وسجده ی پیشانی های خونین

ببینم .نمی خواستم با دست های داغم آن بدن سراسر زخم را در آغوش بگیرم .نمی خواستم با آتش ، خیمه های

هراسان را  بسوزانم وتب بیمار کربلا را بیش تر کنم . نمی خواستم زخم شانه های شلاق خورده ی  زینب را  با حرارتم

درد ناک تر کنم  وپاهای کوچک فاطمه ورقیه  ودیگر کودکان رنج دیده را روی خار های تیز آفتاب  خورده، خنجر بزنم.


ای کاش مرا از تابیدن معاف می کردی  ونمی تابیدم  وقتی تمامراه ،هیچ سایه ای  زنان  اسارت دیده ی دامن سوخته

رت پوشش نمی داد  و اه … ای کاش آنجا نبودم  تا وقتی زینب داغ دار  صورت بر خاک برادر گذاشت  ،گونه های زخمی


و سوخته  به اندوهش را  با سنگ داغ قبر برادر مجروح  نمی کردم .


ای کاش آقتاب نبودم ای کاش …

خدایا تو خود بگو که هین درد تا کی ادامه دارد ؟ وبگو که کدام غروب نا گهان   به وقت تاریک شدن خورشید به خود می

پیچم .  تاریک می شوم و زمین را به( (اذالسماء کشطت) )، و(( اذالسما ء انفطرت )) ((اذالسماء انشقت )) از هم می پاشم

وبه ((اذالقبور بعثرت )) آنان را به  صور اسرافیل عدالت تو ، به محاکمه ی ((بای ذنب قتلت ))،به آتش( (ان الفجار لفی

سجین ) )تو خواهم سوزاند.؟


 

 

 

 

 

 

 

 نظر دهید »

نهایت بهشت

12 دی 1390 توسط سلیمی

 

وخدا کربلا را آفرید تا انسان بداند                

بهشت در نهایت خود چگونه است                

 

 1 نظر

'گفتگوي آب و باد ( داستان 5)

11 دی 1390 توسط سلیمی

وقتي موج زدم و خواستم خودم با دست هاي سردم صورت تب دارش را نوازش كنم بر من عتاب كرد : اي آب تو

شرمنده ي آسمان  وزمين مي شوي اگر مرا سيراب نكني ،  اما چشم هاي من نمي تواند نگاه پراز عطش علي اصغرم

راتاب بياورد من چشم هايم را به تاوان يك لحظه سيراب شدن با پيچ وتاب تو ،تا ابدبه آتش مي كشم . من دست

هايي را كه نتواند يك مشت اميد  وآرامش ،به خانواده ي حسينم برسانند ،به جرم تمس يك آن نوازش تو ،به

شمشيرهاي دشمن هديه مي كنم . 

من عباسم باب الحوائج هستي ! اگر نتوانم يك حاجت برادر را برآورم ،جان به پاي نگاه برادر مي گذارم . عباسم وبه

همه ي هستي قسم ،چيز ديگري جز دست و چشم وسر وجان ندارم كه براي عشق برادر ،سر ببرم .

به خدا قسم اگردست هايم رادر راه دين ايثار كنم ،دست از حمايت حسين بر نمي دارم .

برو اي آب … سرگردان باش تاتمام زمين.مگر آنكه من اين آب را به لب هاي خشك حسينم برسانم و رقيه اش را


سيراب كنم . اشك هايت ر اتمام زمان مويه كن مكر آنكه من قطره اي از اشك هايت ر ابه گلوي سپيد علي اصغرم


برسانم ورباب بي قرار رابا مشتي از تو آرام كنم  برو كه آواز :(هر گاه آب سردي نوشيديدمرا ياد كنيد ) حسينم در

آسمان پيچيد. برو…


واو رفت . مي رفت و داغ تر از من اشك مي ريخت . مي ر فت و مي سوخت …

-من ريشه ي  اين دست ها را به تاوان چشيدن خنكاي يك لحظه آب بدون  برادر ،به آتـش مي كشم  . من اين چشم

هاي شرمنده را كه به پيچ و تاب آب دل داد،به خون مي نشانم .من سرنگون وخاك آلود به پاي برادر  مي افتم اگر اين

مشك ،داغ دل برادر را مرهم نكند . اگراين مشك …اكر اين مشك …

واو افتاد .  دست هارا جا گذاشت و گفت : كه لياقت آغوش برادر را ندارند . تير هادا به جان چشم هايش خريد تا 

  لب  هاي ترك خورده ي برادر را نبيند وروي زمين افتاد تا فقط يك بار ،نام برادر را به زبان بياورد .

 برادرم ،حسين!عباست را در ياب !

آب به خود  مي پيچيد .باد سر از صخره ها در آورد وسر گردان و مبهوت ،گيسوي آشفته ي امواج را در آسمان پراكند .

ستاره ها  شهاب شدند  واز درد سوختند وماه  خاموش ولال  در گوشه اي پنهان بود.

پس از آن ديگر آب هرگز نقل آنچه ديده بود را تاب نياورد و تا ابد جز صداي شيون  موج هايش چيزي به گوش آسمان و

زمين  نرسيد.
                                               

                                                                                                          پايان 

                                                         
                                                                                                              

 2 نظر

گفتگوي باد و آب (داستان 4)

10 دی 1390 توسط سلیمی

حالا ديگر زمزمه هاي آب مدام و بي وقفه در صحرا مي پيچيد. تمام پرندگان بال پهن كرده وبا صداي او گريه مي كردند

وهر كدام به زبان خود مرثيه اي مي خواندند قاصدك ها واقاقي ها روضه خواني مي كردند!نسترن ها وشقايق ها

اشك مي ريختند!

آب صداي گرفته اش را باز كرد وگفت :او آمد اماهمين كه دست بردم تا در آغوشش جان بدهم ،سر برداشت ناگهان

تمام وجودم ترزيد . آيا من لايق نبودم تا فقط او جرعه اي از وجودم كام بگيرد؟او اما انگار با خود زمزمه اي مي كرد
:
برادر بچه هاي تو تشنه باشند و من سيراب!او تشنه رفت ومن شرمنده  ومشك ها سر شار از اشك !…

واو رفت ومن  ماندم شب و ستاره ها . دل خسته باز به انتظار نشستيم . او جرعه جرعه مژگان بازي گوش مرا هديه

براي لب هاي تشنه ي بچه هاي برادر ارمغان برد ونمي دانم كسي آيا فهميد كه او حتي لب به آب تر نكرد.

وقتي دست كوچكي كاسه اي جلوي لب هاي عمو گرفت ،در آن چشمان زيباي ملتمس خنديد:عمو جان سهم

ساقي آخر است !شما بنوش…  وبعد با نم اشك كاسه كاسه سيراب شدستاره ها آن شب آن قدر انتظار كشيدندتا

در سحر يكي يكي از پا افتادند اما من از دور ناله مي كردم. صدايش مي زدم به خود مي پيجيدم وبه اسم مي

خواندمش  عباسم! مرا شرمنده ي تمام هستي نكن ! التماس مي كردم و اشك مي ريختم شايد اشك هايم جاري

شود و پايش را بگيرد ماه بني هاشم !   عباس !  فقط يك بار ديگر بيا فقط يك بار…

او آمد اما انگار به صداي من نيامده بود انگار تمام ضجه هاي مرا نشنيده بود  . او آمد و انگار تنها يك جمله مي گفت :

اي آب دستان مرا با تو چه هم آغوشي  است  وقتي كه دست هاي عطش ، گلوي فرزندان حسينم را مي فشارد .

مرا با خنكاي تو چه هم نشيني است  كه آفتاب داغ سايه سوز چادر زينبم است …

ادامه دارد …



 5 نظر

گفتگوي باد وآب(داستان 3)

10 دی 1390 توسط سلیمی

آن روز در آن صحراي داغ  تمام عمر ،آب بودم ونوازش دستانم رااز هيچ جهره ي پاك و پليدي دريغ نكردم به پاي همه

افتادم تا از نفس من جان بگيرند وبر خيزند اما خودم ……….

گريه ي بلند موج در صحراي سوزان و خشك پيچيد .مگر من چه خواستم ؟!از اين همه كران تا كران دامن زندگي ام كه

در سراسر هستي پهن است ،فقط مي خواستم او يك جرعه فقط يك جرعه بردارد ومن فقط يك بوسه از لب هايش

بردارم .زبان خشك و تب دارش را،يك بار در آغوش بگيرم  فقط مي خواستم …

باد سر پايين انداخت و انگار لاي سنگ ها پنهان شد.موج در دل آب آنقدر سهمگين بود كه مي خواست زمين را

 بشكافد همه قدرت  باد در مقابل سوز سوزنده ي  آب ناچيز بود – مي شود آرام تر زمرمه كني ؟وقتي صداي هق


هق موجهايت در هوا مي پيچد آسمان هم بي تاب مي شود وهستي به خطر مي افتد !عرش و فرش به لرزه در مي


آيد.آرام باش !آرام تر !دست هاي آب در سينه ي سپيدش چنگ انداخت ومشتي سنگ سرخ از لابه لاي انگشتانش به


ساحل چكيد .آن شب وقتي ماه صورتش در چشمانم درخشيد به خود باليدم .تمام ستاره هاي زمين در دامنم جمع

شده بودند تا وقتي او مي آيد دست هايش را ببوسند ماه هم آمده بود تا تماك نورش رابراي ابد بابوسه ي چشمانش

تضمين كند .آن شب او خراميدوپادر من گذاشت وصورتم را نوازش كرد من هم تمام خنكاي وجودم را يك جاجمع كردم تا

به مشتي اشك شوق گونه هاي تب دارش را نوازش كنم وبي آنكه خودش بخواهدبه عمق جانش بنشينم                

باد انگار رفته بود  ويا شايد صورت پنهان كرده بود ودر گوشه اي بي صدا ناله مي كرد                                           

                                                    

                 ادامه دارد…                      

 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • 22
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

به یاد موعود

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کدساعت

کد فال انبیاء


فال انبیاء

کد حدیث تصادفی

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس