قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)1
کوچه پس کوچههای غربت
«ای سلمان: وای بر کسی که به فاطمه و شوهرش علی، ستم کند.»
مقتل الحسین، احمد بن موفّق
کوچه باغهای تنگ و تاریک مدینه، در زیر نور بیرمق ماه، در هالهای از تاریکی فرو رفته است. دیوارهای گلی، با آن درهای چوبی که از شدّت اشعههای خورشید، رنگ باختهاند، چهره خسته و قدیمی شهر را،جلوه خاصّی بخشیدهاند. شهر در بستر شگفتانگیز شب، به شهر مردگان میماند. تنها گاه، نجوای مرغی،در دل نخلستانهای اطراف مدینه، پیکر این سکوت وهمانگیز را میخَلَد.
در میان این کوچههای تنگ و تاریک، مردی خسته از گذر ایّام، با کولهباری از خاطرات و تلخ کامیها، امّا استوار و مصمّم، گام بر میدارد. در پی او بانویی بر مرکبی نشسته، خاموش و آرام روان است. از دور میپنداری سالهای بیشماری از بهار زندگی را پشت سر دارد. از نزدیک به راحتی میتوان خطوط دَر همِ رنج و غصّه را در چهرهاش خواند؛ امّا بر سراسر وجودش آمیختهای از بزرگی و عظمت سایه افکنده است. دو کودک زیبا و دلربا نیز آنان را همراهی میکنند. در چشمهای کوچک و درخشانشان، خواب لانه کرده است. به زحمت پیکر خود را به پیش میرانند. دست در دست یکدیگر دارند و مهربان و صمیمیاند.
مرد با چشمان نافذش، یک یک درهای چوبی و کهنه را از نظر میگذراند. به هر دری که میرسد، لحظاتی میایستد. با دقّت به آن نگاه میکند و سپس به راه خود ادامه میدهد. ناگهان در برابر درِ خانهای میایستد. آن را به خوبی میشناسد. خانه معاذ بن جبل است. مدّتها در رکاب پیامبر(ص) شمشیر زده است؛ امّا اکنون رنگهای درهمِ مظاهر دنیا، بوم قلبش را سیاه کردهاند. مرد، نگاهی به زن میافکند. به
سادگی میتوان تردید را در چشمهایش یافت…
ادامه دارد…
