قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)2
بادو دلی دست دراز میکند و کوبه در را چند بار بر پیکر کهنه و رنگ و رو رفته در میکوبد. پس از لحظاتی
صدایی از آن سو، غرق خواب و بیحوصله، پاسخ میدهد و در را میگشاید. در با نالهای جانخراش به روی
پاشنه میچرخد. معاذ از روبهرو شدن با چنین صحنهای، دلش میلرزد. توان سخن گفتن را از دست داده
است. حالت مظلومانه این گروه کوچک، قلبش را میآزارد.
زن با صدایی لرزان و شکسته، خود را معرفی میکند. در آهنگ صدایش، غمی جانکاه موج میزند. از رنجها
میگوید. از ظلمها و نامردمیهایی که در حقّش روا داشتهاند. میگوید که چگونه همانها که از نزدیکی و
قرابت به پدرش دم میزدند، پس از رحلت او، از هیچ ظلمی در حقّ او دریغ نکردند و حکم خدا را نادیده
گرفتند و بر مسند رسول خدا(ص) تکیه زدند.
زن، عنان از کف داده است. گویی در وجودش، زخمی دیرینه سر گشوده است. آهنگ صدایش، دل سنگ را
آب میکند. معاذ همچنان ایستاده است و چشم به خاکهای تیره و تفتیده دوخته است. زن در برابر این
همه ظلم و ستم، از او یاری میطلبد و در پی آن، اشک امانش نمیدهد.
معاذ که قربانی دنیاطلبی و تنپروری خود شده است، میگوید: آیا به جز من، کس دیگری به حمایت شما
پرداخته است؟
این سؤال خاطرات تلخی را بر ذهن زن مینشاند. آهی از ته دل میکشد و پاسخ میدهد: «خیر! کسی
دست یاری به سوی ما دراز نکرد!»
پس چه کاری از دست من، به تنهایی، ساخته است؟!
ادامه دارد…