قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)3
زن دیگر تحمّل ندارد. چگونه ممکن است، کسانی که خود را صحابی پیامبر(ص) معرفی میکنند، او را دراوج غربت و تنهایی، یاری نکنند. مگر معاذ جایگاه او را در نزد پیامبر(ص) نمیداند؛ در حالی که به شدّت میگرید، با آهنگی محکم میگوید: «ای معاذ! با تو دیگر سخن نخواهم گفت، تا بر پیامبر خدا(ص) وارد شوم!»
مرد مأیوسانه چشم از معاذ میگیرد و به دوردستها، خیره میشود. آهسته، امّا ناامید و دل شکسته حرکت میکند. زن، بیتاب و مضطرب است و آثار خستگی از سرو روی کودکان میبارد؛ امّا نمیتوانند به خانه بازگردند؛ چرا که مرد رسالتی خطیر را بر دوش میکشد. باید تا آنجا که میتواند، در هدایت این مردم بکوشد تا بهانهای برای آنها باقی نماند. میداند که اگر اسلام ازهمین ابتدامنحرف شود،درآیندهای نه چندان دور،فسادوتباهی آن رادربرخواهد گرفت.
او یقین دارد که آیندگان نیز، او را در دل این کوچههای تنگ و تاریک، در حالی که همسر ناتوان و فرزندان خردسال خود را همراه دارد، خواهند دید و درخواهند یافت که علی(ع) در رسالت گرانبار خود، لحظهای کوتاهی نکرده است.
آن درِ چوبی و کهنه، درِ خانه یکی دیگر از صحابی رسول خدا(ص) است. او نیز زمانی نامش در زمره یاران پیامبر(ص) میدرخشید. دست علی(ع) به سوی کوبه در دراز میشود. خاطره تلخ معاذ، دستش را میلرزاند؛ امّا چارهای نیست، باید وظیفهاش را انجام دهد. در را میکوبد و پس از لحظاتی، صحابی در برابردر ظاهر میشود. فاطمه(س) که دیگرکورسوهای امید، در وجودش، رو به خاموشی نهاده است، بار دیگر حقایق را برای وی مرور میکند.او نیز در قلبش، نور ایمان مُرده است. پردههای خودپرستی و تیرگیهای بیتفاوتی بر سراسر قلبش خیمه زدهاند تا آنجا که بدون آنکه فکر کند، میگوید: ما با ابوبکر بیعت کردهایم، اگر علی زودتر میآمد، با او بیعت کرده بودیم!
ادامه دارد…