قصه ي غصه( كوچه بس كوچه هاي غربت)4
سخن وی آنچنان جاهلانه است که دل علی(ع) میگیرد. مگر خلافت مسلمانان امری ساده است که به این
سادگی معیّن گردد. علی(ع) که کوه صبر است با متانت پاسخ میدهد: «آیا من میتوانستم پیکر رسول
خدا(ص) را در منزلش رها کرده و پیش از آنکه وی را به خاک بسپارم، از منزل بیرون آمده و با مردم بر سر
حکومت نزاع نمایم؟!»
فاطمه(س) که اوج مظلومیّت شوهرش را میبیند، که چگونه مردی این چنین با عظمت، مجبور است با
مردمی فرومایه همسخن شود، سخن علی(ع) را تأیید میکند و میفرماید: «ابوالحسن [علی(ع)] آنچه را
که شایسته و سزاوار بود، انجام داد و آنان نیز اعمالی انجام دادند که تنها خدا به آن رسیدگی میکند و بر
آن قضاوت خواهد کرد.»
شب از نیمه گذشته است و کودکان در ژرفای چشمانشان خستگی موج میزند. فاطمه(س) نیز خسته
است. کمردرد امانش را بریده است و بیمهریهای یاران پدرش، روحش را سخت میآزارد. علی(ع) به
سوی خانه حرکت میکند تا فردا شب و شبهای دیگر نیز برای هدایت این خلق گمراه تلاش کند. چهل
شب علی(ع) به همراه همسر غمدیده و فرزندان خردسالش، در تاریکی شب، مهاجران و انصار را به یاری
فراخواند؛1 امّا گویی تمامی قلبها زنگ زده بود.
نرود میخ آهنین بر سنگ
بر سیه دل چه سود، خواندن وعظ
این غم، پس از آن، در گوشه دل علی(ع) خانه کرد و گاهی قلب دریاییاش را میآشفت. دشمنان آن
حضرت نیز، به این نکته به خوبی پی برده بودند. معاویه که خطرناکترین دشمن اسلام بود، برای آنکه نمک
بر زخم کهنه علی(ع) بپاشد، بعدها به او نوشت:
آیا گذشته را به یاد میآوری، که فاطمه سلام الله علیها را شبانه سوار بر اسب چهارپایی میکردی و دست حسن و
حسین را گرفته بودی، پس از آنکه با ابوبکر بیعت شده بود. تمامی اهل بدر و سابقین در اسلام را به یاری
خواندی و کسی نماند؛ مگر آنکه تو با همسرت، به سراغ او رفتی … .2
ادامه دارد…