جانم فدای علی اصغرع
دیشب رفته بودم بیمارستان بخش نوزادان، به عنوان همراه برادر زادم .ساعت تزریق داروی بچه
هارسیدوقتی پرستار خواست برا بچه ها سرم وصل کنه دید که رگ های بچه ها که قبلا ازشون گرفته
بود تا داروهارا از طریق آن تزریق کنه به اصطلاح پزشکی خودشون پاره شده به این خاطرگفت :که
باید یکی یکی بیاییدتارگ جدید از بچه ها بگیرم مادر ها با اکراه ودر حالیکه زیر لب ذکر می گفتند می
رفتند داخل اتاق بچه هارا به پرستار می دادن تااوناراببرند ازشان رگ بگیرند وخودشان پشت در منتظر
می موندند من هم داخل اتاق اصلی بچه ها بودم ومی دیدم که اکثر مادرها با گریه میان .چونکه بچه
ها ضعیف بودندو دیر رگهاشان پیدامیشدو خیلی گریه می کردند حتی مادری را دیدم که حتی دلش
نیومد که بچه اش را خودش ببره وداد یکی دیگه برد. حتی دیدم که دو تا دستاشا گذاشته بقود رو
گوششوو محکم فشار می دادتامبادا صدای بچه اش را بشنود…همه رفتند و برگشتند وازدستانشان
رگ گرفته بودند اما یکی از بچه ها سه بار داخل اتاق رفت اما ازش رگ پیدا نشد واز شدت گریه بی
تاب شد و دادن تا مادرش ساکتش کنه تا اینکه بالاخره موفق شدند از ش رگ بگیرند من هم رفتم به
مادرش کمک کنم وقتی از اتاق بیرون اومد دیدم که ازش رگ گرفتن اما به جای دست از سرش رگ
گرفتند وقتی چشمم بهش افتاد دنیا روسروم خراب شد اما چشمم به مادر و عمه اش که افتاد بیشتر
دلم ریششد آخه چهره هاشان پر از اشک بود…همان جا گفتم یه روزی هم حسین طفلش را داد تا
سیرابش کنن اما نا مداردا با تیر سه شعبه سیرابش کردن وداغش رابر دل مادرش گذاشتند . وای که
چه حال داشتند مادر و عمه ی علی اصغر…
جانم فدای علی اصغر