قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)7
هر روزکه خورشید نگران و مضطرب،از پس کوهها،سر برمیآورد،فاطمه سلام الله علیها دست حسن و حسینش را میگرفت و با حالتی رقّتبار، به سوی آنجا حرکت میکرد. صبح
تا شام به همراه دو کودک دلربای خود، در میان قبرها گریه میکرد و با آنها درد دل مینمود.
زندگان را هر چه خوانده بود، فایدهای نداشت و اینک او آمده بود که دردهای خود را در میان
قبرستان، با آیندگان در میان نهد. کودکان نیز با چشمانی از حدقه در آمده، افول ستارهای را
ناباورانه، به نظاره نشسته بودند.هنگامی که شب چادر سیاهش را میگستراند، علی(ع)
به بقیع میآمد و آنها را به خانه بر میگرداند؛ امّا هر شب، به سادگی، غروب خورشید
فاطمه سلام الله علیهارا بیش از پیش مشاهده میکرد.
گریههای فاطمه سلام الله علیها آنچنان سیلآسا بود که او را در ردیف یکی از پنج نفری که
در عالم بسیار گریه کردهاند، شمردهاند.4
بیتردید این اشکها بیدلیل نبود؛ چرا که فاطمه سلام الله علیها میدانست که گریههای
او، آوای مظلومیّت اورادرهمه اعصار و نسلها فریاد میکند و هر چند،بار مصیبت،استخوانهای او را
خرد میکند؛ امّا شاهراه هدایت و کمال را نیز در برابر آیندگان آشکارخواهد کرد.
همین که آهنگ الله اکبر، چون کبوتری در دل آسمان مدینه پر کشید، او دیگر هیچ نفهمید. خودش را به امواج خاطرات سپرده بود و در بستر آن، حرارتی آشنا را احساس میکرد.
از آن هنگام که پدرش، در این جهان بیاحساس، تنهایش گذاشته بود؛ حتّی جرعهای شادی ننوشیده بود و هر لحظه، جامهای پیاپی بلابود که با دشمنی به او خورانده بودند. بعد پدر،
همه جا را جستوجو میکرد تا شاید خاطرهای را درسیمای جایی یا چیزی ببیند و با بالهای خاطرات، روح آزرده و زخمی خود را به آن سوی دنیای بدیها نامردمیها ببرد.
گاه زمانی طولانی، در مرقد پاک پیامبر(ص) به نماز میایستاد و لحظاتی فارغ از جهان پر از
تیرگی اطرافش، با یاد پیامبر(ص) به گفتوگو میپرداخت؛ امّا پس از مدّتی که به خود میآمد، دامنش ازاشکهای دیده، لبریز شده بود
ادامه دارد…