قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)8
بار دیگر، صفیر ملکوتی الله اکبر بر فضای مدینه عطری دلانگیز پاشید، دلش کنده شد. خیل جمعیّت را
میدید که با شتاب به سوی مسجد در حرکتند. مردم در میان کوچههای تنگ و باریک، به رودهایی
میمانستند که به دریا میپیوندند. چهرههای مصمّم و بشّاش مؤمنان که بیصبرانه در انتظار دیدار با
پروردگارشان بودند، سیمایش را بیش از پیش بر افروخته میکرد.
دیدگانش مینشاند. آخر چه دردی به جان این قوم افتاده بود که این گونه آنان را پس از پیامبر(ص) از این رو به آن رو کرده بود؟ چرا آنان که تظاهر به دوستی رسول خدا(ص) میکردند، اینک اینگونه با عترت او رفتار میکردند؟ میکرد. همه شگفت زده شده بودند: آیا به راستی، او بلال بود که بر بلندای مأذنه، اذان میگفت؟ امّا او که پس از پیامبر(ص) مُهر سکوت بر لب نهاده بود؟! خاندان پیامبر(ص) رفته بود؛ حتّی از مدینه خارج شده بود. بگویی، نتوانسته بود قبول نکند و با شتاب آمده بود. بود. مردم در صفهای به هم فشرده، دوشادوش یکدیگر، نشسته بودند. در این صفهای برابر، همه یکسان بودند. فقیر و ثروتمند و قوی و ضعیف، از یکدیگر باز شناخته نمیشدند. در گوشه و کنار، برخی نماز نافله میخواندند، برخی سر در قرآن فرو برده بودند و آیات گرانبار قرآن را زمزمه میکردند. معنویّت و صفا، در فضای مسجد موج میزد و آهنگ ملکوتی قرآن، آمیخته با ذکر و تسبیح خدا، همه را در آرامشی وصف ناشدنی فرو میبرد. پس از دیگری ترکیده بود و مسجد ملکوتی پدرش را آلوده کرده بود. دیده بود که چگونه جای آن همه صفا و صمیمیّت، خارهای اختلاف روییده است. در مسجدی که زمانی در آن، روحش آرام میگرفت و سراسر وجودش، لبریز از معنویّت میشد، اینک سهمگینترین اهانتها، به ساحت مقدّسش وارد شده بود و تلخترین خاطرات حیاتش را در آن تجربه کرده بود. تاریکی ببیند؟ ابرهای آسمان دلش غرّشی کردند و سپس سیل باران از چشمان مبارکش سرازیر شد. گویی چشمانش سوراخ شده بود. مدینه منتشر شدند و فاطمه(س) را در بر گرفتند. دیگر فاطمه(س)، پیامبر(ص) را میدید. خاطره لحظاتی که پیامبر(ص) گام به مسجد مینهاد، شور و شعفش را دو چندان کرد. پیامبر(ص) با چشمان ملکوتیاش سیل جمعیّت را مینگریست و با لبخندی بسیار شیرین و مهربان، همه را از دریای بیکران مهر خود، بهرهمند میساخت. نمازگزاران به احترامش بر میخاستند و بر او و خاندانش درود میفرستادند. میآمد و در برابر در میایستاد و با آهنگی ملکوتی میفرمود: به دامان پیامبر(ص) میافکندند. دست فاطمهاش را میبوسید و میفرمود: من از فاطمه(س) بوی بهشت استشمام میکنم. ادامه دارد…
امّا اینکه میدید اکنون، روح متعفّن بیتفاوتی و خیانت، بر فضای مدینه خیمه زده است، اشک را بر
صدای دلربای بلال، هر لحظه بلندتر میشد و حال و هوای دوران پیامبر(ص) را در ذهن پژمرده مردم تداعی
بارها از او خواسته بودند که با صدای رسایش، یاد پیامبر(ص) را زنده کند؛ امّا او به سبب ظلمهایی که بر
امّا آن روز که برایش پیام آوردند که فاطمه(س) در فراق پدر بیتاب است و از تو خواسته است که اذان
نوای «اشهد ان لا اله الّا الله» او را در رؤیایی شیرین فرو برد. اینک همه آمده بودند و مسجد لبالب از جمعیّت
امّا در همین مسجد، چندی پیش، دختر رسول خدا(ص) شاهد بود، که دملهای چرکین کفر و نفاق، یکی
دلش به سان آسمان، پر از ابرهای تیره و تار و آبستن، باران گرفت. پدرش کجا بود که او را در چنین شرایط
«اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» حنجره بلال را درنوردید و با قدرت خارج شد. واژهها، در بستر امواج، در فضای
هنگامی که نماز پایان مییافت و مردم متفرّق میشدند، پیامبر(ص) بر میخاست و به سوی خانه او
«اَلسَّلامُ عَلَیَکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ النَبُوَّه»
سپس اجازه میگرفت و وارد میشد. فاطمه(س) با آغوش باز به سوی او میشتافت و کودکان، خود را