قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)9
امّا اکنون به جز خاطرهای شیرین، از آن دوران، چیزی برای فاطمه(س) باقی نمانده بود. جای خالی پدر را
میدید، خون در دلش میجوشید. چشمش به در خانه که میافتاد، همواره منتظر بود که پیامبر(ص)، پای
به سرسرا نهد. پس از پیامبر(ص) غم و رنج، تسلّیبخش دل او شده بود و کسی به جز غصّه، مرگ پدر را
به او تسلیّت نگفته بود و پس از پیامبر(ص) جز تنهایی، کمتر کسی مونس و همراز او شده بود. دیگر
نمیتوانست تحمّل کند. کاسه صبرش لبریز شده بود.
دیگر از کالبد شکستهاش، به سوی آسمان پرواز میکند … خاموش او مینگریستند. بگو! به آسمانها برد، گفت: ای سرور زنان عالم! مرا معذور دار؛ میترسم، بار دیگر که صدای من را بشنوی، جان از کالبدت خارج شود.5 بود
رنگ از رخسارهاش پرید و بدنش بیحس شد. دستهایش میلرزید، گویی مرغ جان فاطمه(س) تا دمی
ناگهان بانگی برخاست: بلال؛ اذان را تمام کن که روح از تن دختر رسول خدا(ص) پرواز کرد!
زنانی که گرداگرد فاطمه(س) حلقه زده بودند، آب بر صورتش پاشیدند و با چشمهای نگران خود، به چهره
لحظاتی بعد، فاطمه(س) چشمها را گشود و رفته رفته حالش بهتر شد و به بلال فرمود: بلال، اذانت را
امّا بلال که میترسید، بار دیگر یاد پیامبر(ص) در بستر امواج اذان او نقش بندد و روح فاطمه(س) را با خود
فاطمه(س) عذر او را پذیرفت؛ امّا شاید تا پایان عمر، پژواک آخرین اذان بلال، در ژرفای وجودش، طنین انداز
پینوشتها:
منبع: پاسدار اسلام، خرداد 1387، ش 318.
1. قزوینی، سیّد محمّدکاظم، فاطمه زهرا(س)، از ولادت تا شهادت، ترجمه به فارسی، صص 565 ـ 567.
2. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج1، ص131.
3. مجلسی، محمّدباقر، بحارالأنوار، ج 43، صص 177 ـ 178.
4. همان، ج 12، ص 264.
5. من لایحضره الفقیه، باب الاذان؛ بحارالأنوار، ج 43، ص 157.