قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)5
از آن هنگام که پیامبر(ص) به ملکوت پیوست، حلقه اشک نیز بر گوشه چشم فاطمه(س) نشست و
این حلقه تا پایان عمر بر چشمانش ماندگار شد. هر لحظه که بر صفحه دل زهرا(س) چهره پدر نقش
میبست، زلال اشک، چون دو نهر کوچک از گوشههای چشمان مقدّسش جاری میشد. از سوی
دیگر خارهایی که پای پدرش را میخلید، اینک بر چشمان شوهرش نشسته بود و استخوانهایی که
بر سر و روی رسول خدا(ص) فرود میآمد، گلوی او را سخت میفشرد. علی(ع) که زمانی یار و مونس
پیامبر(ص) بود و در دنیای اسلام، پس از پیامبر(ص) مهمترین رکن آن شمرده میشد، اینک زانوی غم در
بغل گرفته بود و همچون مرغی پر شکسته، خانهنشین شده بود. هر لحظه که فاطمه(س) به علی
(ع) مینگریست، از این همه مظلومیّت و بیمهری قوم با او، دلش آتش میگرفت. راز سعادت و
کامیابی این مردم، در دستهای قدرتمند این عصاره شجاعت و علم بود؛ امّا مردم از وی روی گردانده
بودند و حتّی ریسمان به گردن مبارکش افکندند.
میداد؛ خصوصاً راهپیماییهای شبانه و گفتوگوهای پی در پی و برخوردهای سرد و بیروح
ولیّ الله را میدید که چون گنجی سر به مهر، نهان مانده است و در برابر، عنانِ حکومت
اسلامی رانابخردان غصب کردهاند. فاطمه(س) به آینده چشم دوخته بود. دیوارهای کجی را
میدید که بر این خشتهای کج استوار شده است و هر لحظه در معرض فرو ریختن است.
از سوی دیگر، درد پهلو و بازو، هر روز شدّت بیشتری مییافت و قوای جسمانی فاطمه(س)
را تقلیل
او را بیش از پیش ضعیف کرده بود. داغ جان سوز کودک شش ماههاش، محسن نیز لحظهای او را
نمینهاد. شاید در عالم خیال، محسنش را میدید که مظلومانه در میان خاک و خون میغلطد و او که
ازدرد به خود میپیچد، نمیتواند او را یاری کند.حسن(ع) و حسین(ع) نیز از آن هنگام که غم و غصّه،
پایش به این خانه باز شده بود، آرام و قرار نداشتند. گاه که رنگ ارغوانی در را میدیدند و گاه چهره
نیلی مادر، قلب کوچک و شیشهای آنها را میآزرد. آنان کهزمانی جایگاهشان، بر زانوی پیامبر(ص) بود،
اینک در آغوش ماتم آرمیده و با ماجراهای تلخ و جانسوزهمبازی شدهاند.
زینب(س) در این میان، هر چند کودکی بیش نبود؛ امّا چون پروانهای به گرد مادر میگردید و اشک
میریخت. دستهای کوچکش را بر چهره مادر میمالید و اشک از گونههای مطهّرش میزدود.
امّ كلثوم(س) هم غمها را با زینب(س) تقسیم کرده بود
ادامه دارد…
ا