به یاد موعود

  • خانه 
  • ورود 
  • تماس  

قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)5

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

 از آن هنگام که پیامبر(ص) به ملکوت پیوست، حلقه اشک نیز بر گوشه چشم فاطمه(س) نشست و

این حلقه تا پایان عمر بر چشمانش ماندگار شد. هر لحظه که بر صفحه دل زهرا(س) چهره پدر نقش

می‌بست، زلال اشک، چون دو نهر کوچک از گوشه‌های چشمان مقدّسش جاری می‌شد. از سوی

 دیگر خارهایی که پای پدرش را می‌خلید، اینک بر چشمان شوهرش نشسته بود و استخوان‌هایی که

بر سر و روی رسول خدا(ص) فرود می‌آمد، گلوی او را سخت می‌فشرد. علی(ع) که زمانی یار و مونس

پیامبر(ص) بود و در دنیای اسلام، پس از پیامبر(ص) مهم‌ترین رکن آن شمرده می‌شد، اینک زانوی غم در

 بغل گرفته بود و همچون مرغی پر شکسته، خانه‌نشین شده بود. هر لحظه که فاطمه(س) به علی

(ع) می‌نگریست، از این همه مظلومیّت و بی‌مهری قوم با او، دلش آتش می‌گرفت. راز سعادت و

کامیابی این مردم، در دست‌های قدرتمند این عصاره شجاعت و علم بود؛ امّا مردم از وی روی گردانده

بودند و حتّی ریسمان به گردن مبارکش افکندند.

می‌داد؛ خصوصاً راهپیمایی‌های شبانه و گفت‌وگوهای پی در پی و برخوردهای سرد و بی‌روح

 

 ولیّ الله را می‌دید که چون گنجی سر به مهر، نهان مانده است و در برابر، عنانِ حکومت

اسلامی رانابخردان غصب کرده‌اند. فاطمه(س) به آینده چشم دوخته بود. دیوارهای کجی را

می‌دید که بر این خشت‌های کج استوار شده است و هر لحظه در معرض فرو ریختن است.

از سوی دیگر، درد پهلو و بازو، هر روز شدّت بیشتری می‌یافت و قوای جسمانی فاطمه(س)

 را تقلیل

او را بیش از پیش ضعیف کرده بود. داغ جان سوز کودک شش ماهه‌اش، محسن نیز لحظه‌ای او را

نمی‌نهاد. شاید در عالم خیال، محسنش را می‌دید که مظلومانه در میان خاک و خون می‌غلطد و او که

ازدرد به خود می‌پیچد، نمی‌تواند او را یاری کند.حسن(ع) و حسین(ع) نیز از آن هنگام که غم و غصّه،

پایش به این خانه باز شده بود، آرام و قرار نداشتند. گاه که رنگ ارغوانی در را می‌دیدند و گاه چهره

نیلی مادر، قلب کوچک و شیشه‌ای آنها را می‌آزرد. آنان کهزمانی جایگاهشان، بر زانوی پیامبر(ص) بود،

اینک در آغوش ماتم آرمیده و با ماجراهای تلخ و جان‌سوزهم‌بازی شده‌اند.



زینب(س) در این میان، هر چند کودکی بیش نبود؛ امّا چون پروانه‌ای به گرد مادر می‌گردید و اشک


 


می‌ریخت. دست‌های کوچکش را بر چهره مادر می‌مالید و اشک از گونه‌های مطهّرش می‌زدود.

امّ كلثوم(س) هم غم‌ها را با زینب(س) تقسیم کرده بود

ادامه دارد…

 

 


 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                             ا 

 

 نظر دهید »

قصه ي غصه( كوچه بس كوچه هاي غربت)4

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

سخن وی آنچنان جاهلانه است که دل علی(ع) می‌گیرد. مگر خلافت مسلمانان امری ساده است که به این

سادگی معیّن گردد. علی(ع) که کوه صبر است با متانت پاسخ می‌دهد: «آیا من می‌توانستم پیکر رسول

 خدا(ص) را در منزلش رها کرده و پیش از آنکه وی را به خاک بسپارم، از منزل بیرون آمده و با مردم بر سر

حکومت نزاع نمایم؟!»

فاطمه(س) که اوج مظلومیّت شوهرش را می‌بیند، که چگونه مردی این چنین با عظمت، مجبور است با

مردمی فرومایه هم‌سخن شود، سخن علی(ع) را تأیید می‌کند و می‌فرماید: «ابوالحسن [علی(ع)] آنچه را

 که شایسته و سزاوار بود، انجام داد و آنان نیز اعمالی انجام دادند که تنها خدا به آن رسیدگی می‌کند و بر

 آن قضاوت خواهد کرد.»

شب از نیمه گذشته است و کودکان در ژرفای چشمانشان خستگی موج می‌زند. فاطمه(س) نیز خسته

 

 است. کمردرد امانش را بریده است و بی‌مهری‌های یاران پدرش، روحش را سخت می‌آزارد. علی(ع) به

 

سوی خانه حرکت می‌کند تا فردا شب و شب‌های دیگر نیز برای هدایت این خلق گمراه تلاش کند. چهل

 

شب علی(ع) به همراه همسر غم‌دیده و فرزندان خردسالش، در تاریکی شب، مهاجران و انصار را به یاری

 

 فراخواند؛1 امّا گویی تمامی قلب‌ها زنگ زده بود.

 

نرود میخ آهنین بر سنگ

 

                         بر سیه دل چه سود، خواندن وعظ

 


این غم، پس از آن، در گوشه دل علی(ع) خانه کرد و گاهی قلب دریایی‌اش را می‌آشفت. دشمنان آن

 

حضرت نیز، به این نکته به خوبی پی برده بودند. معاویه که خطرناک‌ترین دشمن اسلام بود، برای آنکه نمک

 

بر زخم کهنه علی(ع) بپاشد، بعدها به او نوشت:

 


آیا گذشته را به یاد می‌آوری، که فاطمه سلام الله علیها  را شبانه سوار بر اسب چهارپایی می‌کردی و دست حسن و

 

حسین را گرفته بودی، پس از آنکه با ابوبکر بیعت شده بود. تمامی اهل بدر و سابقین در اسلام را به یاری

 

 خواندی و کسی نماند؛ مگر آنکه تو با همسرت، به سراغ او رفتی … .2

 

                ادامه دارد…

 

 

 

 

 نظر دهید »

قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)3

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

 
زن دیگر تحمّل ندارد. چگونه ممکن است، کسانی که خود را صحابی پیامبر(ص) معرفی می‌کنند، او را در
اوج غربت و تنهایی، یاری نکنند. مگر معاذ جایگاه او را در نزد پیامبر(ص) نمی‌داند؛ در حالی که به شدّت می‌گرید، با آهنگی محکم می‌گوید: «ای معاذ! با تو دیگر سخن نخواهم گفت، تا بر پیامبر خدا(ص) وارد شوم!»

مرد مأیوسانه چشم از معاذ می‌گیرد و به دوردست‌ها، خیره می‌شود. آهسته، امّا ناامید و دل شکسته حرکت می‌کند. زن، بی‌تاب و مضطرب است و آثار خستگی از سرو روی کودکان می‌بارد؛ امّا نمی‌توانند به خانه بازگردند؛ چرا که مرد رسالتی خطیر را بر دوش می‌کشد. باید تا آنجا که می‌تواند، در هدایت این مردم بکوشد تا بهانه‌ای برای آنها باقی نماند. می‌داند که اگر اسلام ازهمین ابتدامنحرف شود،درآینده‌ای نه چندان دور،فسادوتباهی آن رادربرخواهد گرفت.

او یقین دارد که آیندگان نیز، او را در دل این کوچه‌های تنگ و تاریک، در حالی که همسر ناتوان و فرزندان خردسال خود را همراه دارد، خواهند دید و درخواهند یافت که علی(ع) در رسالت گرانبار خود، لحظه‌ای کوتاهی نکرده است.

آن درِ چوبی و کهنه، درِ خانه یکی دیگر از صحابی رسول خدا(ص) است. او نیز زمانی نامش در زمره یاران پیامبر(ص) می‌درخشید. دست علی(ع) به سوی کوبه در دراز می‌شود. خاطره تلخ معاذ، دستش را می‌لرزاند؛ امّا چاره‌ای نیست، باید وظیفه‌اش را انجام دهد. در را می‌کوبد و پس از لحظاتی، صحابی در برابردر ظاهر می‌شود. فاطمه(س) که دیگرکورسوهای امید، در وجودش، رو به خاموشی نهاده است، بار دیگر حقایق را برای وی مرور می‌کند.او نیز در قلبش، نور ایمان مُرده است. پرده‌های خودپرستی و تیرگی‌های بی‌تفاوتی بر سراسر قلبش خیمه زده‌اند تا آنجا که بدون آنکه فکر کند، می‌گوید: ما با ابوبکر بیعت کرده‌ایم، اگر علی زودتر می‌آمد، با او بیعت کرده بودیم!

 

                                      ادامه دارد…

 

 

 

 نظر دهید »

قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)2

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

بادو دلی دست دراز می‌کند و کوبه در را چند بار بر پیکر کهنه و رنگ و رو رفته در می‌کوبد. پس از لحظاتی

صدایی از آن سو، غرق خواب و بی‌حوصله، پاسخ می‌دهد و در را می‌گشاید. در با ناله‌ای جان‌خراش به روی

پاشنه می‌چرخد. معاذ از روبه‌رو شدن با چنین صحنه‌ای، دلش می‌لرزد. توان سخن گفتن را از دست داده

است. حالت مظلومانه این گروه کوچک، قلبش را می‌آزارد.

زن با صدایی لرزان و شکسته، خود را معرفی می‌کند. در آهنگ صدایش، غمی جانکاه موج می‌زند. از رنج‌ها

 می‌گوید. از ظلم‌ها و نامردمی‌هایی که در حقّش روا داشته‌اند. می‌گوید که چگونه همان‌ها که از نزدیکی و

قرابت به پدرش دم می‌زدند، پس از رحلت او، از هیچ ظلمی در حقّ او دریغ نکردند و حکم خدا را نادیده

گرفتند و بر مسند رسول خدا(ص) تکیه زدند.

زن، عنان از کف داده است. گویی در وجودش، زخمی دیرینه سر گشوده است. آهنگ صدایش، دل سنگ را

 آب می‌کند. معاذ همچنان ایستاده است و چشم به خاک‌های تیره و تفتیده دوخته است. زن در برابر این

همه ظلم و ستم، از او یاری می‌طلبد و در پی آن، اشک امانش نمی‌دهد.

معاذ که قربانی دنیاطلبی و تن‌پروری خود شده است، می‌گوید: آیا به جز من، کس دیگری به حمایت شما

پرداخته است؟

این سؤال خاطرات تلخی را بر ذهن زن می‌نشاند. آهی از ته دل می‌کشد و پاسخ می‌دهد: «خیر! کسی

دست یاری به سوی ما دراز نکرد!»


پس چه کاری از دست من، به تنهایی، ساخته است؟!

 

                                             ادامه دارد…

 

 

 نظر دهید »

قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)1

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

      کوچه پس کوچه‌های غربت

 

«ای سلمان: وای بر کسی که به فاطمه و شوهرش علی، ستم کند.»

                                مقتل الحسین، احمد بن موفّق



کوچه باغ‌های تنگ و تاریک مدینه، در زیر نور بی‌رمق ماه، در هاله‌ای از تاریکی فرو رفته است. دیوارهای گلی، با آن در‌های چوبی که از شدّت اشعه‌های خورشید، رنگ باخته‌اند، چهره خسته و قدیمی شهر را،جلوه خاصّی بخشیده‌اند. شهر در بستر شگفت‌انگیز شب، به شهر مردگان می‌ماند. تنها گاه، نجوای مرغی،در دل نخلستان‌های اطراف مدینه، پیکر این سکوت وهم‌انگیز را می‌خَلَد.


 در میان این کوچه‌های تنگ و تاریک، مردی خسته از گذر ایّام، با کوله‌باری از خاطرات و تلخ کامی‌ها، امّا استوار و مصمّم، گام بر می‌دارد. در پی او بانویی بر مرکبی نشسته، خاموش و آرام روان است. از دور می‌پنداری سال‌های بی‌شماری از بهار زندگی را پشت سر دارد. از نزدیک به راحتی می‌توان خطوط دَر همِ رنج و غصّه را در چهره‌اش خواند؛ امّا بر سراسر وجودش آمیخته‌ای از بزرگی و عظمت سایه افکنده است. دو کودک زیبا و دلربا نیز آنان را همراهی می‌کنند. در چشم‌های کوچک و درخشانشان، خواب لانه کرده است. به زحمت پیکر خود را به پیش می‌رانند. دست در دست یکدیگر دارند و مهربان و صمیمی‌اند.

 مرد با چشمان نافذش، یک یک درهای چوبی و کهنه را از نظر می‌گذراند. به هر دری که می‌رسد، لحظاتی می‌ایستد. با دقّت به آن نگاه می‌کند و سپس به راه خود ادامه می‌دهد. ناگهان در برابر درِ خانه‌ای می‌ایستد. آن را به خوبی می‌شناسد. خانه معاذ بن جبل است. مدّت‌ها در رکاب پیامبر(ص) شمشیر زده است؛ امّا اکنون رنگ‌های درهمِ مظاهر دنیا، بوم قلبش را سیاه کرده‌اند. مرد، نگاهی به زن می‌افکند. به

 

سادگی می‌توان تردید را در چشم‌هایش یافت…

 

                                                ادامه دارد…

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 22
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

به یاد موعود

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کدساعت

کد فال انبیاء


فال انبیاء

کد حدیث تصادفی

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس