به یاد موعود

  • خانه 
  • ورود 
  • تماس  

دل نوشته(فاین تذهبون)

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

اشک از چشمانم سرازیر است و قتی یاد غربت زهرا و علی می افتم کاسه ی چشمانم لبریز می شود .

 

همیشه می پرسم مگر این خاندان چه کرده بودند که هر کدام به نحوی به دست دشمنان کشته شدند .

 

آخر مگر دشمنان چه قدر سنگ دل بودند که هیچ رحم و مروتی نداشتند …حتی از بانوی باردار هم نگذشتند …

 

نامردها به کجه و کدام سو می رفتند که با اینکه می دانستند این خانواده  همان راه مستقیم اند  خود را به بی راهه 

 

کشاندند…         (فاین تذهبون)

امّابعد با خود میر گو یم :نکند من هم با اینکه می دانم اتینها همان صراط مستقیم اند به بی راهه بروم ؟؟؟؟؟؟

 

رویم سیاه!!!!!!

 

شاید هم رفته ام …نکند دل  زهرای مرضیه  را شکسته ام …

 

امّاباز می گویم حتی اگر اینطور باشد ومن نوکر خوبی نبوده ام  .ولی به جرأت می گویم تنها سر مایه ی زندگیم محبت

 

رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم است وباور دارم که آنها خاندان کرامت اند و قلب رئوفی دارند  وددستم را خواهند

 

 گرفت .پس ابرهای سیاه نا امیدی را کنار می زنم و از ته دل می گویم :

 

بانوی مهربانی ها  صدیقه کبری سلام الله علیها  دستان لرزانم را از چادرت کو تاه مکن

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

 

 

 

 نظر دهید »

قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)9

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

امّا اکنون به جز خاطره‌ای شیرین، از آن دوران، چیزی برای فاطمه(س) باقی نمانده بود. جای خالی پدر را

می‌دید، خون در دلش می‌جوشید. چشمش به در خانه که می‌افتاد، همواره منتظر بود که پیامبر(ص)، پای

به سرسرا نهد. پس از پیامبر(ص) غم و رنج، تسلّی‌بخش دل او شده بود و کسی به جز غصّه، مرگ پدر را

به او تسلیّت نگفته بود و پس از پیامبر(ص) جز تنهایی، کمتر کسی مونس و هم‌راز او شده بود. دیگر

نمی‌توانست تحمّل کند. کاسه صبرش لبریز شده بود.



رنگ از رخساره‌اش پرید و بدنش بی‌حس شد. دست‌هایش می‌لرزید، گویی مرغ جان فاطمه(س) تا دمی


دیگر از کالبد شکسته‌اش، به سوی آسمان پرواز می‌کند …



ناگهان بانگی برخاست: بلال؛ اذان را تمام کن که روح از تن دختر رسول خدا(ص) پرواز کرد!



زنانی که گرداگرد فاطمه(س) حلقه زده بودند، آب بر صورتش پاشیدند و با چشم‌های نگران خود، به چهره


خاموش او می‌نگریستند.



لحظاتی بعد، فاطمه(س) چشم‌ها را گشود و رفته رفته حالش بهتر شد و به بلال فرمود: بلال، اذانت را


بگو!



امّا بلال که می‌ترسید، بار دیگر یاد پیامبر(ص) در بستر امواج اذان او نقش بندد و روح فاطمه(س) را با خود


به آسمان‌ها برد، گفت: ای سرور زنان عالم! مرا معذور دار؛ می‌ترسم، بار دیگر که صدای من را بشنوی،


جان از کالبدت خارج شود.5



فاطمه(س) عذر او را پذیرفت؛ امّا شاید تا پایان عمر، پژواک آخرین اذان بلال، در ژرفای وجودش، طنین انداز


بود


‌پی‌نوشت‌ها:
منبع: پاسدار اسلام، خرداد 1387، ش 318.
1. قزوینی، سیّد محمّدکاظم، فاطمه زهرا(س)، از ولادت تا شهادت، ترجمه به فارسی، صص 565 ـ 567.
2. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج1، ص131.
3. مجلسی، محمّدباقر، بحارالأنوار، ج 43، صص 177 ـ 178.
4. همان، ج 12، ص 264.
5. من لایحضره الفقیه، باب الاذان؛ بحارالأنوار، ج 43، ص 157.

 

 
 نظر دهید »

قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)8

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

بار دیگر، صفیر ملکوتی الله اکبر بر فضای مدینه عطری دل‌انگیز پاشید، دلش کنده شد. خیل جمعیّت را

می‌دید که با شتاب به سوی مسجد در حرکتند. مردم در میان کوچه‌های تنگ و باریک، به رودهایی

می‌مانستند که به دریا می‌پیوندند. چهره‌های مصمّم و بشّاش مؤمنان که بی‌صبرانه در انتظار دیدار با

پروردگارشان بودند، سیمایش را بیش از پیش بر افروخته می‌کرد.



امّا اینکه می‌دید اکنون، روح متعفّن بی‌تفاوتی و خیانت، بر فضای مدینه خیمه زده است، اشک را بر


دیدگانش می‌نشاند. آخر چه دردی به جان این قوم افتاده بود که این گونه آنان را پس از پیامبر(ص) از این رو


به آن رو کرده بود؟ چرا آنان که تظاهر به دوستی رسول خدا(ص) می‌کردند، اینک این‌گونه با عترت او رفتار


می‌کردند؟



صدای دلربای بلال، هر لحظه بلندتر می‌شد و حال و هوای دوران پیامبر(ص) را در ذهن پژمرده مردم تداعی


می‌کرد. همه شگفت زده شده بودند: آیا به راستی، او بلال بود که بر بلندای مأذنه، اذان می‌گفت؟ امّا او


که پس از پیامبر(ص) مُهر سکوت بر لب نهاده بود؟!



بارها از او خواسته بودند که با صدای رسایش، یاد پیامبر(ص) را زنده کند؛ امّا او به سبب ظلم‌هایی که بر


خاندان پیامبر(ص) رفته بود؛ حتّی از مدینه خارج شده بود.



امّا آن روز که برایش پیام آوردند که فاطمه(س) در فراق پدر بی‌تاب است و از تو خواسته است که اذان


بگویی، نتوانسته بود قبول نکند و با شتاب آمده بود.



نوای «اشهد ان لا اله الّا الله» او را در رؤیایی شیرین فرو برد. اینک همه آمده بودند و مسجد لبالب از جمعیّت


بود. مردم در صف‌های به هم فشرده، دوشادوش یکدیگر، نشسته بودند. در این صف‌های برابر، همه


یکسان بودند. فقیر و ثروتمند و قوی و ضعیف، از یکدیگر باز شناخته نمی‌شدند. در گوشه و کنار، برخی نماز


نافله می‌خواندند، برخی سر در قرآن فرو برده بودند و آیات گرانبار قرآن را زمزمه می‌کردند. معنویّت و صفا،


 در فضای مسجد موج می‌زد و آهنگ ملکوتی قرآن، آمیخته با ذکر و تسبیح خدا، همه را در آرامشی وصف


 ناشدنی فرو می‌برد.
امّا در همین مسجد، چندی پیش، دختر رسول خدا(ص) شاهد بود، که دمل‌های چرکین کفر و نفاق، یکی


پس از دیگری ترکیده بود و مسجد ملکوتی پدرش را آلوده کرده بود. دیده بود که چگونه جای آن همه صفا و


صمیمیّت، خارهای اختلاف روییده است. در مسجدی که زمانی در آن، روحش آرام می‌گرفت و سراسر


وجودش، لبریز از معنویّت می‌شد، اینک سهمگین‌ترین اهانت‌ها، به ساحت مقدّسش وارد شده بود و


تلخ‌ترین خاطرات حیاتش را در آن تجربه کرده بود.



دلش به سان آسمان، پر از ابرهای تیره و تار و آبستن، باران گرفت. پدرش کجا بود که او را در چنین شرایط


تاریکی ببیند؟ ابرهای آسمان دلش غرّشی کردند و سپس سیل باران از چشمان مبارکش سرازیر شد.


گویی چشمانش سوراخ شده بود.



«اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» حنجره بلال را درنوردید و با قدرت خارج شد. واژه‌ها، در بستر امواج، در فضای


مدینه منتشر شدند و فاطمه(س) را در بر گرفتند. دیگر فاطمه(س)، پیامبر(ص) را می‌دید. خاطره لحظاتی


که پیامبر(ص) گام به مسجد می‌نهاد، شور و شعفش را دو چندان کرد. پیامبر(ص) با چشمان ملکوتی‌اش


سیل جمعیّت را می‌نگریست و با لبخندی بسیار شیرین و مهربان، همه را از دریای بی‌کران مهر خود،


بهره‌مند می‌ساخت. نمازگزاران به احترامش بر می‌خاستند و بر او و خاندانش درود می‌فرستادند.



هنگامی که نماز پایان می‌یافت و مردم متفرّق می‌شدند، پیامبر(ص) بر می‌خاست و به سوی خانه او


می‌آمد و در برابر در می‌ایستاد و با آهنگی ملکوتی می‌فرمود:



«اَلسَّلامُ عَلَیَکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ النَبُوَّه»



سپس اجازه می‌گرفت و وارد می‌شد. فاطمه(س) با آغوش باز به سوی او می‌شتافت و کودکان، خود را


به دامان پیامبر(ص) می‌افکندند. دست فاطمه‌اش را می‌بوسید و می‌فرمود: من از فاطمه(س) بوی


بهشت استشمام می‌کنم.


 


                        ادامه دارد…


 


 

 

 نظر دهید »

قصه ي غصه (كوچه پس كوچه هاي غربت)7

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

هر روزکه خورشید نگران و مضطرب،از پس کوه‌ها،سر برمی‌آورد،فاطمه سلام الله علیها دست حسن و حسینش را می‌گرفت و با حالتی رقّت‌بار، به سوی آنجا حرکت می‌کرد. صبح

تا شام به همراه دو کودک دلربای خود، در میان قبرها گریه می‌کرد و با آنها درد دل می‌نمود.

زندگان را هر چه خوانده بود، فایده‌ای نداشت و اینک او آمده بود که دردهای خود را در میان

قبرستان، با آیندگان در میان نهد. کودکان نیز با چشمانی از حدقه در آمده، افول ستاره‌ای را

ناباورانه،  به نظاره نشسته بودند.هنگامی که شب چادر سیاهش را می‌گستراند، علی(ع)

به بقیع  می‌آمد و آنها را به خانه بر می‌گرداند؛ امّا هر شب، به سادگی، غروب خورشید 

فاطمه سلام الله علیهارا بیش از پیش مشاهده می‌کرد.


 گریه‌های فاطمه سلام الله علیها آن‌چنان سیل‌آسا بود که او را در ردیف یکی از پنج نفری که

 در عالم بسیار گریه کرده‌اند، شمرده‌اند.4

 بی‌تردید این اشک‌ها بی‌دلیل نبود؛ چرا که فاطمه سلام الله علیها می‌دانست که گریه‌های

 او، آوای مظلومیّت اورادرهمه اعصار و نسل‌ها فریاد می‌کند و هر چند،بار مصیبت،استخوان‌های  او را

خرد می‌کند؛ امّا شاهراه هدایت و کمال را نیز در برابر آیندگان آشکارخواهد کرد.

همین که آهنگ الله اکبر، چون کبوتری در دل آسمان مدینه پر کشید، او دیگر هیچ نفهمید. خودش را به امواج خاطرات سپرده بود و در بستر آن، حرارتی آشنا را احساس می‌کرد.

 از آن هنگام که پدرش، در این جهان بی‌احساس، تنهایش گذاشته بود؛ حتّی جرعه‌ای شادی ننوشیده بود و هر لحظه، جام‌های پیاپی بلابود که با دشمنی به او خورانده بودند. بعد پدر، 

 همه جا را جست‌وجو می‌کرد تا شاید خاطره‌ای را درسیمای جایی یا چیزی ببیند و با  بال‌های خاطرات، روح آزرده و زخمی خود را به آن سوی دنیای بدی‌ها نامردمی‌ها ببرد.

 گاه زمانی طولانی، در مرقد پاک پیامبر(ص) به نماز می‌ایستاد و لحظاتی فارغ از جهان پر از

 

تیرگی اطرافش، با یاد پیامبر(ص) به گفت‌وگو می‌پرداخت؛ امّا پس از مدّتی که به خود می‌آمد، دامنش ازاشک‌های دیده، لبریز شده بود

 

                        ادامه دارد…

 

 

 نظر دهید »

قصه ي غصه (كوچه س كوچه هاي غربت)6

13 اردیبهشت 1391 توسط سلیمی

تمامی این حالات و تفکّرات، دل زهرا(س) را به اقیانوسی از اشک و خون تبدیل کرد. دلش می‌جوشید و

 

دیدگانش می‌خروشیدند. دل، شرح غم را بر صفحه خود ترسیم می‌کرد و دیده، در زلال قطره‌های شفّاف،

 

تصویر را در خود منعکس می‌نمود. خنجر درد، سینه را پر خون می‌کرد و چشم‌ها، خونابه‌های دل را بیرون

 

می‌ریختند.

 

… و رفته رفته اشک هم‌دم و مونس زهرا(س) شد. نه صبح می‌شناخت، نه شب. تنها می‌گریید و چون

 

شمعی، آب می‌شد. دامنش همواره لبریز از اشک بود و هر جا می‌نشست، زمین تشنه را سیراب می‌کرد.

 

دیگر خواب نیز با زهرا(س) سر آشتی نداشت. شب‌ها که به سوی بستر می‌رفت، اشک، خواب را از

 

چشمان او جارو می‌کرد. به عبادت که می‌ایستاد، شانه‌هایش لختی آرام و قرار نداشتند. دیگر زهرا(س) دنیا

 

را تار می‌دید. همه چیز را شکسته می‌پنداشت. تمامی زمین و آسمان می‌لرزند و لحظه‌ای دیگر، بر سر او

 

فرود می‌آیند. ناله‌های محزون او نیز چاشنی گریه‌های او بود. ناله‌اش به جان آتش می‌زد و دل سنگ را

 

خاکستر می‌کرد.

 

 


آنچنان ناله‌ها و گریه‌های فاطمه(س) جانسوز بود که آنانی که خود، این همه ظلم، بر او روا داشته بودند،

 

نیز آشفته و پریشان شدند. گریه‌های فاطمه(س) چون پتکی بود که بر دیواره وجدان‌های خفته آنها فرود

 

می‌آمد.
رفته رفته خبر گریه‌های شبانه‌روزی فاطمه(س) در تمامی شهر پیچید و ناله‌های او، دردها و غصّه‌های او را

 

 در هم می‌پیچید و بر فضای مدینه می‌پاشید. مردم که می‌دیدند، گریه‌های فاطمه(س) یادآور، ظلم‌هایی

 

است که بر او روا داشته‌اند، گروهی از پیرمردان مدینه را نزد علی(ع) فرستادند. آنان به نزد علی(ع) آمدند و

 

 گفتند:

 

   ای ابالحسن! فاطمه شب و روز گریه می‌کند و این امر، آسایش ما را ربوده است. شب‌ها نمی‌توانیم،

 

استراحت کنیم و روزها هم، دست و دلمان به کار نمی‌رود. به فاطمه(س) بگویید، یا شب گریه کند و روز

 

آرام گیرد یا روز گریه کند و شب، آرام گیرد!

 


امّا علی(ع) چگونه می‌توانست این پیام را به فاطمه(س) برساند. او که تمامی جنبه‌های زندگی‌اش را رنگ

 

سیاه محرومیّت پوشانیده بود، به جز اشک و آه، چیز دیگری نداشت. می‌دانست که اگر فاطمه(س) گریه

 

نکند، لحظه‌ای دیگر دوام نخواهد آورد. با این حال برای آنکه پیام را منتقل کرده باشد، با مهربانی به فاطمه

 

(س) فرمود: «فاطمه جان! پیرمردان مدینه تقاضا کردند که از تو بخواهم، در فراق و دوری پدر بزرگوارت، یا

 

شب گریه کنی، یا روز.»

 


فاطمه(س) در حالی که اشک مجالش نمی‌داد، به زحمت فرمود: «ای اباالحسن! زندگی من در این دنیا

 

کوتاه است و چندی بیشتر در میان این مردم، نخواهم ماند؛ امّا به خدا سوگند نه شب آرام می‌گیرم و نه روز

 

 تا آنکه به پدرم، رسول خدا بپیوندم!»

 


علی(ع) دریافت که نمی‌توان در برابر اشک‌های فاطمه(س) سدّی افراشت. بار مصیبت و غم جدایی پیامبر

 

(ص) آن‌چنان بر قلب فاطمه(س) فشار آورده بود که عنان اشک از دست خود او نیز رها شده بود و در

 

حقیقت، این لخته‌های جگر فاطمه(س) بود که از چشمان غم‌بارش، بیرون می‌ریخت. از این رو، علی(ع) در

 

بیرون مدینه در کنار قبرهای بقیع، سرپناهی برپا کرد تا برای همیشه قبله‌گاه عاشقان فاطمه(س) باشد.

 

                                                        ادامه دارد…

 

 

 

 

 

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 22
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

به یاد موعود

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کدساعت

کد فال انبیاء


فال انبیاء

کد حدیث تصادفی

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس